مسجدالرسول(ص)

سکنچه

   پشت خونه ی زارسِین سکوی کوچکی بود که آدم ها اونجا می نشستند ، با هم گپ می زدند ، صدای ماشین هایی را که از بندر می آمدند می شنیدند و و قتی که ماشین ها راس گٍلدو می رسیدند ، آدم ها با هم شرط می بستند که ماشین میاد ولات یا میره بندرگه …

   برای ما بجه ها سوال بود که زارسین چرا این سکنچه را پشت خانه اش درست کرده !.. ، از این پیرمرد ، از اون پیرزن، از گپ ترها پرسیدیم… تا اینکه یکیشون گفت …هـــا ا ا ا ا ا …ای سکنچه سی خوش حکایتی داره… : 

 

   زارسین پول و پله ای به هم زد و خواست سرپناهی برای بچه هاش بسازه.. سنگی آورد ، شُلی ریخت ، اوسا فعله ای آورد و دست به کار شدند.دیوار تا سینِه ای بالا رفت. غروب شد .همه رفتند…
صبح… مردم دیدند دیوار زارسین دراز دراز تا ته رمبیده …

 

   گفتند سنگ ها گِتگتی بوده …اوسا ناشی بوده …فعله ها درست خرده نریختند..شُلش کم بوده…
دوباره دست به کار شدند … این دفعه سنگ های بهتری کار کردند ، شّل مشت تری ریختند ، خرده ی ریزتر مصرف کردند…روز تموم شد . دوباره کارگرها رفتند…

 

…پناه بر خدا … شب کار خودش را کرده بود و دیوار دوباره سنگ سنگ شده بود…

 

   برای بار سوم دیوار را شروع کردند . اوسا کم کم داشت از کار خودش نا امید می شد . فعله ها داشتند خحالت می کشیدند… زارسین داشت ناامید می شد …یا آغای عواسعلی…یا مَجِت.
اوسا این دفعه به کار خودش خیلی اطمینان داشت . فعله ها از کارشون راضی بودند … دم دم های غروب دست های شلی خود را تو ملاسی شستند و رفتند که خود را برای فردا آماده کنند.

 

   صبح …الله اکبر …پناه بر خدا …چه حکمتی است . دیوار برای بار سوم رو به قبله خوابیده بود . زارسین داشت منصرف میشد..اوسا فعله ها تو دلشون نیت کردند که دیگه نه ما و نه دیوار زارسین و نه نون و عدسی که دی حسن میاره.

 

– زار سین….زارسین…
– بله خالو…بله بفرما…
-میفهمی سی چه دیوارت می رمبه ؟
– نـَـه خالو …سی چه ؟… مگه چِه ن خالو !
– آخوه یه گز اومدی کُوواتر…واگرد تو زمین خوت..
-هَی چه واسِی هَع….مگه کووا زمین کی یِن خالو؟
– زمین خدان…زارسین ..زمین خدا..!

 

زارسین عقب نشینی کرد . دیوار نو را پشت دیوار قدیمی که دو سه رجش مونده بود گذاشت ، خانه بالا رفت و چَندَل بَنو تمام شد … مردم کمک زارسین گل بونی کردند …و دی حسن هم به همه حلوای آردی داد .

   زارسین…دو سه رج از دیوار قدیمی را که تو زمین خدا بود سکنچه کرد و  برای استحکام خانه و نشستن سایه ی پسین هم ولاتی ها نگه داشت.  

۸ دیدگاه on 155-سِکُنچه (داستان)

  1. س انصاری گفت:

    سلام علیکم
    داستان آموزنده و شیرینی بود
    خیلی ممنون از ذکر گذشته های با اصالتمان.
    موفق و موید باشید
    .

    *—————–*
    س جان
    مشرف فرمودید س جان
    .
    خداخافظتان

  2. سیداکبر موسوی گفت:

    یاد باد آن روزگاران یاد باد
    .

    .
    *—————–*
    خوش آمدید
    سید همیشه خوب
    .
    خدایتان پناه

  3. م.الف گفت:

    بسیار زیبا ، عالی و آموزنده

    امیدواریم هرکسی زمین خدا گرفته خودش درک کنه و…..
    عکس بسیار زیبا از مسجدالرسول (ص) هلیله که با نوشته شما همخوانی کامل داره
    تشکر فراوان.
    م.الف

    .
    *—————-*
    سلام م.الف جان
    .
    صفای قدمتان
    ..
    سلام برسان

  4. انصاري گفت:

    Salsm
    Shirin va ziba bud

    .
    *————–*

    you dear Ansari
    wery welcome to bishehr
    .
    love to see you again

  5. ف- انصاری گفت:

    سلام
    بی شک دست اندازی به ملک خداوندی در هر زمان و مکانی عاقبتی جز این نخواهد داشت…
    گر نهی سنگ به سنگی تو در این ملک خدایی
    نبری راه به جایی گر از این سلک سوایی

    .
    *—————–*
    درود بر شما
    ف.انصاری جان
    .
    ..که سخنی پُر گفته اید و با کلمات دُر سفته اید .
    .
    خدایتان یار

  6. سلام بر عموی عزیز داستان بسیار جالبی بود.دوست دارم بیشتر از چنین ماجراهای جالبی بشنوم یا مطالعه کنم.خدا قوت
    حلول ماه مبارک رمضان بر شما مبارک .انشاءالله که بیشترین بهره را ببرید.
    حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم :

    إذا استَهَلَّ رَمَضانُ غُلِّقَت أبوابُ النارِ، و فُتِحَت إبوابُ الجِنانِ، و صُفِّدَتِ الشَّیطانُ

    چون ھلال ماه رمضان پديد آ يد، در ھاى دوزخ بسته گردد و در ھاى بھشت گشوده شود و شیاطین به زنجیر كشیده شوند.

    بحار الانوار(ط-بیروت) ج 93 ، ص 348 ، ح 14
    اللهم عجل لولیک الفرج

    .
    *————————*
    مرتضی جان
    .
    طاعات و عباداتت قبول انشاالله
    .
    ممنون از حدیث زیبایتان
    چشم به یاری خدا از این دست داستانهای بیشهری باز هم خواهم نوشت.
    .
    التماس دعا

  7. م.الف گفت:

    کوچه پر خون شد
    سرریز جوی ، گلگون
    چند روزی گذشت از باد
    دو و پنج
    زیر بیداد افتاد
    حسرت چند ساله شد
    گردن زیر تیغ جلاد.
    م.الف

    .
    *—————*
    برای م.الف نازنین
    .وهـم
    چرخید در به پاشنه ای که گمان نبود
    هرچند پاشنه پی امتحان نبود
    چشم شب از ستاره بیفتاد بر زمین
    تاریک کرد صبح و صدای اذان نبود
    ماهی نگاه کرد به ماه و ستاره دید
    گویا افق کرانه این آسمان نبود
    صد موج شعر آمد و دریا سرود شد
    شوری میان قافیه ها آنچنان نبود
    باران نبود و چتر عرق کرد و خیس شد
    آبی به پشت بام پی ناودان نبود
    زن های بی خیال کنار پیاده رو
    مردی میان آنهمه پچ پچ کنان نبود
    موشی کنار جوب میان زباله ها
    میگشت و عکس گربه ای اندر میان نبود
    هر وقت خواستم قلمی آورم به شعر
    کاغذ سیاه بود و مرکب درآن نبود

  8. شاه بزرگ گفت:

    حاجی جان کاش طعم خوش صمیمیت قدیم را ما نیز میچشیدیم
    سالم و تندرسنت باشید

    .
    *—————–*
    بزرگمهر جان
    خوش آمدی
    .
    آرزوی بنده هم همین است. انشاالله آن روز خواهد رسید
    .
    به سلامت

دیدگاهتان را بنویسید